companero che guevara

یک وبلاگ از آبادان

companero che guevara

یک وبلاگ از آبادان

بیا بگذریم از راه های بی نقشه ...

چه گوارا، پزشک آرژانتینی؛ مبارز بین المللی، در سال 1954 در مکزیک به کاسترو ملحق شد؛ رهبر انقلاب 59 - 1956 کوبا؛ در 1965 کوبا را برای تشکیل یک نیروی چریکی در بولیوی ترک کرد. همانجا با نیروی 17 نفری اش توسط 1300 سرباز محاصره و - تقریبا در چنین روزی - در اکتبر 1967 کشته شد. تئوری تقدم نبرد نظامی، به طور خاص  « مرکز چریکی » را توسعه داد. در اواخر عمر علیه اتحاد شوروی بحث می‌کرد و مدعی بود که نیمکره شمالی، هم اتحاد شوروی و هم آمریکا، نیمکره جنوبی جهان را استثمار می کنند. به شدت طرفدار انقلاب ویتنام بود و رفقایش در آمریکای جنوبی را بر می انگیخت تا « ویتنام های بسیار » خلق کنند.

به هر زحمتی بود ایستاد. بر درخت تکیه داد. درد از درونش فریاد می کشید. لب هایش را به هم فشرد. کماندوهای ارتشی به سرعت از تپه ها بالا می آمدند و او به اسلحه خالی اش نگاهی انداخت.

« مرگ می آید ؟ »

همیشه مرگی این چنین را خواسته بود. لحظه ای سبز در جنگل های انبوه و در حالیکه نگاهش به غروب خورشید است رگبار گلوله بپیچید و تمامی چراغ ها با هم خاموش شوند.

فقر در کوچه های ریودوژانیرو، فساد در بیغوله های سانتیاگو، فاحشه خانه های کوبا، کودکان کار، کودکان درد و میلیون ها انسانی که در فقر و زجر مدام، خونتاهای نظامی خشن، نمایش مسخره دموکراسی و آمریکا برای آمریکایی ها را نظاره می کردند، مثل یک نیشتر بر قلب پزشکی جوان نیش می زد.

به یاد آوردن آنکه کمپانی های چند ملیتی چون آمریکن فروتز، ITT، جنرال موتورز و ... سیر وابستگی را در جوامع آمریکای جنوبی شکل داده اند و هرگونه تغییر در این سیر استثمار را – آن هم به بهانه حفظ دموکراسی های کوچک آمریکایی ! – بر نمی تافتند. روح پزشک جوانی که نمی خواست درمانگر نمای درد باشد و نه علت درد، به غلیان وا می داشت.

حرکت های دموکراتیک بسیاری تجربه شده بود. اگر که حزبی شکل می گرفت در طوفان تبلیغات راستگرایانی که تلویزیون، رادیو و مطبوعات بسیاری را در دست داشتند گم می شد، رهبرانش با پول های سبز آمریکایی خریداری می شدند و یا مرگ در گوشه خلوت و تاریک نصیب شان می شد.

ارتش، ارتش مومن و مسیحی که خود چون یک الیگارشی بر گذر پول و سرمایه از یک سو و مواد خام و کارگر ارزان از سوی دیگر نظارت می کرد حافظ اساسی حکومت هایی بود که نوکری امپریالیسم را در پناه شعارهای دموکراتیک و دوری از کمونیسم آدمیخواره تبلیغ می کردند.

همه این ها دکتر جوان آرژانتینی را زجر می داد.


زخم تیر کشید، با قنداق تفنگ به جانش افتاده بودند.

« ها... این هم یک ریشوی دیگر... بزنیدش بچه ها... »

آن موقع سربازان نمی دانستند که چه غنیمتی را به کف آورده اند : رهبر بلامنازع چریک های چپگرای آمریکای جنوبی،‌ مردی که چون درخت در تمامی آمریکای لاتین ریشه دوانده بود و چه تنها !


« دشمن ارتش است، ارتش ضد انقلابی و ضد خلقی، پس هدف اول باید ارتش باشد » چنین تفکری خودآگاه اسلحه به دست می گیرد و دکتر اسلحه به دست گرفت. با آن جسم ناتوانش و ریه ای که شبهایش را پر از نفس تنگه می کرد و در سر بالایی ها تنهایش می گذاشت. اما او می دانست که اراده انسان از جسم اش نیز فراتر می رود و او فراتر رفت.


به رویش تف انداختند. بر روی زمین کشاندندش و در کلبه ای که مثل یک مستراح کثیف بود زندانی اش کردند. آنان ارتش فاتح بولیوی، حافظان مسیحیت پاکدامن و سرمایه داری مدافع جهان آزاد بودند. مردانی از جنس دلار و بردگی.

در مکزیک یارانی را که در سراسر آمریکای لاتین جسته بود، پیدا کرد. فقط چند ده نفر سوار بر کشتی لکنته « گران ما » نشستند تا در سفری طوفانی اولین شکست را تجربه کنند. اما « مادر زمین » پناه شان داد. کوه های سیرامانیسترا با آن جنگل های انبوه اولین بار شاهد مردان ریشویی بود که جان شان را در گلوله دمیده بود و مرگ را به ریشخند گرفته.

زنان و مردان روستایی اولین بار مردان مسلحی را می دیدند که مهربان بودند. همراه بودند بیمارستان می ساختند. مدرسه درست می کردند و مالیات نمی گرفتند ! در میان آنان پزشک مهربانی بود، با صورتی اسپانیولی – سرخپوستی، با ریش بلند و کلاهی که ستاره سرخش به سرخی خون شباهتی غریب داشت.


نامش را گفت. چرا ؟ هیچ کس نمی داند. شاید گفت که تمام بشود. شاید گفت که آنان از ترس بر خود بلرزند. از این اژدهای به بند کشیده :

« من ارنستو چه گوارا هستم »

و شکارچیان انسان خندیدند. هلهله کردند. شادمانه فریاد زدند. در واشنگتن، در نیویورک، در لندن، پاریس و هرکجا که پول، هر کجا که سرمایه، هر جا که استثمار خانه داشت، چراغ ها برافروخته شد و جام های شامپاین به سرور چنین فتحی پر و خالی شدند.

کماندوها می دانستند که چریک حرف نمی زند. در نمایش های مسخره تلویزیون شرکت نمی کند. به خواری تن نمی دهد. آن ها می دانستند که در صورت اعلام دستگیریش در واشنگتن، در نیویورک، در لندن و پاریس و هر کجا که انسان هایی تحت سلطه پول، سرمایه و استثمار به دنیایی بهتر می اندیشند، ساکت نخواهند نشست... پس آن ها تصمیم شان را گرفتند.


او تصمیم اش را گرفت. پیروزی اگرچه شیرین بود ولی قبای وزارت و صدارت و سهم گیری را برای او ندوخته بودند. انسان های بسیاری در جای جای جهان یاری او را می خواستند و او فرار کرد. رسما گریخت از نام و احترام و مقام ...

در کنگو، آنگولا، آفریقای سیاه، سگ های جنگ – مزدوران بلژیکی و فرانسوی – ضرب شست او را چشیدند. قدرت سازمان دهی و اقتدار فرمان دهی اش را در آن قبایل عقب مانده که از ایدئولوژی فقط شلیک و کشتار را می شناختند.

و در آمریکای جنوبی، جهانی که سراس وطن اش بود بازهم تجربه سیرا را تکرار کرد ما این بار چه تنها بود مرد. دکتر تنها شده بود. ترس مرگ آشنایان را غریبه می کرد و خشونت سرکوب، دست های یاری را می شکست.

این بار دکتر تنها شده بود.

*                    *                    *

دکتر ارنستو چه گوارا دلا سرنا چشم به چشم جوخه اعدام دوخت و فریاد زد :

« شلیک کنید ! ... »

و صحنه ای خرمگس للیان وینچ به یادش آمد که بر سر سربازان گریان فریاد می زد :

« شلیک کنید لعنتی ها ! تمامش کنید ! ... »

و صدای گلوله در سکوت جنگل ولوله ای انداخت و تمام شد داستان زندگی مردی که در غیاب اش امتداد یافت و این خود حضور قاطع اعجاز بود.

در آن سوی کوه های آند پابلو نرودای مغموم در دفتر پرسش های جاودانه اش نوشت :

« چرا پس از شب چه گوارا

در بولیوی سحر نمی شود ؟

آیا قلب مقتول اش

پی قاتلان می گردد ؟

آیا انگورهای سیاه صحرا

طعم بدوی اشک را دارند ؟ »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد