دکتر ارنستو چه گوارا چشم به چشم جوخه اعدام دوخت و فریاد زد :
« شلیک کنید ! ... »
و صحنه ای خرمگس للیان وینچ به یادش آمد که بر سر سربازان گریان فریاد می زد :
« شلیک کنید لعنتی ها ! تمامش کنید ! ... »
و صدای گلوله در سکوت جنگل ولوله ای انداخت و تمام شد داستان زندگی مردی که در غیاب اش امتداد یافت و این خود حضور قاطع اعجاز بود.
در آن سوی کوه های آند ، پابلو نرودا مغموم در دفتر پرسش های جاودانه اش نوشت :
« چرا پس از شب چه گوارا
در بولیوی سحر نمی شود ؟
آیا قلب مقتول اش
پی قاتلان می گردد ؟
آیا انگورهای سیاه صحرا
طعم بدوی اشک را دارند ؟